سيد محمد خامنه اي
طبايع
سرزمينها و اقليمها و اقوام و تيرهها نيز مانند انسانها، اختلاف و گونههاي
بسيار دارند، و گاه ميان دو اقليم يا دو ملت فرقها و اختلافهاي شگفتانگيز
ديده ميشود، از اينرو پديدههاي شگفتآور هم ميآفريند و گاه جريان را تاريخ
دگرگونه ميسازد.
حكمت
و علوم ديگر در مشرق مانند رودي آرام در بستري هموار، قرنها براه خود ميرفت؛
امّا ـ همانگونه كه گاه رودي آرام در بستر پرسنگلاخ به سيلوارهاي بدل ميگردد،
يا در پرتگاهها، آبشارهاي پر سروصدا ميسازد ـ سير آرام حكمت ديرينه مشرقي،
هنگامي كه به سواحل و جزاير شرقي مديترانه و روشنتر بگوييم: به شبه جزيرة
يونان رسيد كانوني براي غوغا سازي و حادثه آفريني گرديد. از آن حكمت خاموش،
حكيم نماياني مانند سوفسطائيان برپا خاستند كه نه فقط حكيمانه زندگي و عمل
نميكردند، بلكه حتي خود حكمت را نيز تباهميساختند و آنرا از ميان برميداشتند.
يكي از پديدههاي اين سرزمين كه در
دامن حكمت مشرقي پرورش يافته بود، ولي سرانجام همچون سنگي در برابر
رودبار حكمت ايستاد و مسير آنرا عوض كرد، ارسطوست كه در ميان آنهمه حكيمان
ناكام آن سرزمين، بايد او را خوشبخترين و كامرواترين حكيمان دورانها شناخت؛
زيرا بياري بخت خويش، سلطاني همانند اسكندر را يافت كه نه فقط او را در
ميان اقران به برتري رساند، بلكه حتي او را بغلط در تاريخ ساخته و
پرداختة خود، يكي از بزرگترين فلاسفة دوران معرفينمود و بيش از دو هزار سال
او را به صدر مصطبة حكمت و علوم نشانيد.
در تاريخ فلسفه و علوم، ارسطوطاليس
يا ارسطو يك نقطه پردرخشش و يك محور است و با وجود آنكه صدها و هزاران كتاب
دربارة وي نوشته شده باز ميتوان ادعا كرد كه ارسطوي حقيقي هنوز پنهان
مانده و كسي هنوز جرأت آنرا نكرده است كه او را با چهره حقيقي و با تمام
عناصر و اركان شخصيتش معرفي نمايد.[1]
وي فرزند پزشكي بنام نيكوماخوس اهل
مقدونيه بود كه در حدود سال 384 ق.م در شهر «ستاگيرا» (پنجاه فرسخي آتن)
بدنيا آمد. بعضي تولد او را سال اول پادشاهي اردشير دانستهاند.[2] در كودكي، پدر و سپس مادر را
از دست داد و يتيم شد.
از بررسي گذشتة زندگي او ميتوان
دانست كه دوران كودكي و نوجواني خوب و خوشي نداشته است. شخصي بنام
پروكسن قيمومت او را بر عهده گرفته، و اثر دشواريهاي اين دوران در روان
ارسطوي نوجوان تا آخر زندگي وي بصورت تكروي و ناسازگاري از يك طرف، و
قساوتي پنهاني از طرف ديگر ديده ميشود.
ارسطو هفده ساله بود كه شهر و ديار
خود را رها كرد و (در حدود سال 366 ق.م) شهرت مدرسة حكمت افلاطون در آتن
او را به آكادمي كشانيد و در محضر افلاطون، كه دوران پيري خود را آغاز كرده
بود به فرا گرفتن علوم و فلسفه پرداخت.
از قراين چنين بر ميآيد كه افلاطون
بدلايل اجتماعي زمان و شهر خود نتوانسته بود مدرسة خود را همچون مدارس
فيثاغورسيان يا حتي سقراط و حكماي پيشين، دور از چشمان كاوشگر عامة مردم،
جاي امني براي تربيت روحي و رواني و باشگاهي پوشيده براي انجام رياضتهاي
بدني و روحي و آداب خودسازي و باصطلاح: تهذيب نفس نوجوانان
بسازد، بلكه آكادمي او مانند يك مدرسة باز و يكي از دانشگاهها و حوزههاي
كنوني داراي مَدَرس و كتابخانه و حتي موزه بوده است.
افلاطون آن زمان، پيري آزموده و
جهانديده بود كه از سفر صقليه خود بازگشته و شايد بيش از نظريات علمي و
فلسفي، نگران فلسفة سياسي زمان حكومت و نابساماني حكومتها و سلطه نهايي
اشرار بر اخيار بود كه تازه در حكومت دوست جوان خود ـ جبّار صقليه ـ ديده
بود.
از اينرو بعيد نيست كه همين اهميت
موضوع در نظر افلاطون، سبب گرديده باشد كه از حجم دروس عملي و نظري حكمت
محض و الهيات مبتني بر كشف و شهود ـكاسته و بر پيگيري مباحث نظري حكومت
و سياست، در كنار هندسه و رياضيات و پزشكي و نجوم، افزوده شده باشد و تربيت
حكيمان اشراقي بشيوة گذشتگان را براي افراد و شاگرداني مستعد و آمادة
رياضتهاي جسماني و روحاني نگهداشته باشد؛ و منطقي به نظر ميرسد كه ارسطو
را جزء اين دسته اخير ندانيم، بلكه او را در صف همان دانشجويان صف نخستين
ـ يعني درسهاي عمومي و آشكار افلاطون ـ بشماريم كه برخي قراين تاريخي نيز
مؤيد اين نظر است.
دربارة ارسطو نوشتهاند كه چون پدرش
پزشك و طبيعيدان بود، و ارسطو در محيط پزشكي تربيت يافته بود، طبع او بيشتر
به علوم طبيعي و مادي گرايش داشته[3] و
اين خصلت حتي در الهيات او نيز جلوهگر بودهاست. ما در بخش بررسي مكتب و
آراء او به اين نكته خواهيم پرداخت.
همچنين دربارة دوران جواني او آوردهاند
كه به خريد و نگهداري كتاب و خواندن آن علاقه بسيار از خود نشان ميداده،
و چون طبعاً مسرف و بدون عقل معاش بوده در خريد و گردآوري كتاب نيز همين
شيوة اسراف و زيادهروي را داشته است.
ارسطو در بيست سال آخر عمر افلاطون،
شاگردي او را ميكرده، ولي دربارة روابط او با استاد دو سخن و دو گونه نقل
شده است: در برخي آثار و تاريخ زندگي وي آمده است كه افلاطون او را «عقل»
نام داده بود، و حتي گفتهاند تا ارسطو در محضر درس وي حاضر نميشد لب بسخن
نميگشوده و درس نميگفته است.[4] و نيز گفتهاند كه ارسطو ـ
شايد بسبب حافظة برتر خود ـ درس استاد را براي شاگردان بازگويي و به اصطلاح
امروزي حوزههاي علميه «تقرير» ـ ميكرده است؛ و اين ميتواند نوعي مزيت
بشمار آيد. و برخي گفتهاند كه وي مسئول تدريس درس خطابه (يا ريطوريقا) (Rhetorique)
بوده است.[5]
امّا در مقابل، در منابع غربي اشاراتي
به ناسازگاري او با افلاطون و افلاطونيان ديده ميشود. «ميگويند ارسطو از
غيبت افلاطون براي بسط نفوذ خود در آكادمي استفاده ميكرده ... و افلاطون
او را به ناسپاسي متهم ساخته و به كرّه اسبي تشبيه كرده است كه به
مادر خود لگد ميزند».[6]
در
صورتي كه اين سخنان درست باشد و ارسطو ـ شايد بسبب ويژگيهاي نژادي، يا
عقدههاي كودكي و نوجواني، و يا طبع بيعلاقة خود به حكمت، بويژه حكمت
مشرقي ـ نسبت به افلاطون و دوستان او ـ همچون اسپئوسيپ (خواهرزادة افلاطون
كه با وجود ارسطو، او را در آكادمي جانشين خود كرده بود) ـ مهر و وفاداري
نداشته است؛ شايد سخناني را كه مدح ارسطو در آن نقل شده بتوان نتيجة
تبليغات گسترده دولتي و حكومتي زمان اسكندر از ارسطو بحساب آورد، اگرچه ميتواند
هر دو جنبه درست باشد و مثبت و منفي بجاي خود و هريك در موقعيتي جداگانه
واقع شده باشند.
طبق روايت ديگري، ارسطو با استاد خود
بمخالفت برخاست و آكادمي را بهمين سبب ترك كرد. در مواجهه با ايسوكرات (Isocrate) در
مباحثة جدلي وضع مخالفي به خود گرفته بود.[7]
بررسي تاريخي ريشههاي دروني و
اجتماعي مخالفت ارسطو با استاد خود، براي تحقيق علل جدا شدن وي از مكتب
پرسابقة اشراقي و بنيانگذاري مكتبي كه نه فقط با فلسفة افلاطون و تمام
حكماي آنجا، بلكه با تمام حكمت ديرينة مشرقي مخالف و در ستيز بود، مفيد
خواهد بود مخصوصاً اگر آنرا با جهانگشاييهاي اسكندر و شرق ستيزيهاي ويرانگرش
مربوط بدانيم.
قدر مسلّم آن است كه افلاطون ادارة
مدرسة معروف خود را ـ كه پايگاهي براي نشر فرهنگ و حكمت و مقابله با سفسطه
و سوفسطائيان بود و آنرا بسيار گرامي ميداشت ـ به ارسطو، يعني همان كه
گفته ميشود عقل مجسم و محبوب استاد بوده، نداد، بلكه به خواهرزاده خود ـ
كه شايستگي او را همه پذيرا بودند ـ واگذاشت؛ و اين نه فقط سبب قهر و گريز
و ستيز ارسطو گرديد، بلكه نشانهاي از بياعتمادي افلاطون به او نيز هست كه
نميدانيم آن بياعتمادي به دانش و ماية او در فلسفه و علوم بوده است،
يا به صفا و تهذيب باطن، كه در آن مدرسه شرط نخستين رهبري و ارشاد و
تعليم بوده، و يا به خط مشي او، و يا مسائلي ديگر.
بعضي دوران شاگردي ارسطو را فقط 8
سال گفتهاند،[8] كه در اين صورت ميتوان دست
نيافتن ارسطو را به عمق حكمت مشرقي افلاطون و سقراط بهتر توجيه كرد.
در
هر صورت، ارسطو پس از مرگ افلاطون از آتن بيرون آمد و با همراهي دوست
خود كزنوكرات (Xenocrate) نخست به شهر
ترواده و آسوس رفت و در آنجا
با هرمياس (Hermias) ـ معلم سابق آكادمي كه
حاكم آسوس شده بود[9] ـ آشنا و نزديك شد و
گويا در آنجا مدرسهاي بطرز آكادمي براي آموزش فلسفه و علوم برپا بوده كه
ارسطو مدتي ـ نزديك به سه سال ـ در آنجا به آموزش پرداخته و برخي نوشتههاي
قديم او از آنجا بوده است؛ و نيز در سواحل آنجا تجربههايي بسيار در شناسايي
جانوران آبي بچنگ آورده است.[10]
امّا هرمياس بوسيلة مردم دستگير و
بجرم جاسوسي و مزدوري پادشاه ايران (اردشير سوم) و خيانت به وطن كشته
شد. ارسطو با خواهرزاده هرمياس زناشويي نموده و از آنجا بيرون آمده و به
شهري بنام ميتيلنا رفته است.
در سال 343 ق.م پادشاه مقدونيه بنام
فيليپوس (فيليپ) و پدر اسكندر از ارسطو خواست كه بنزد وي برود و فرزند سيزده
ساله او را براي حكومت تربيت كند. وي چهل و يكساله بود كه به مقدونيه
رفت و تا عزيمت اسكندر به آسيا در آنجا ماند. فيليپ حاكمي قدرتطلب بود و
آرزوي جهانگشائي بشيوة شاهان ايراني را داشت. از اينرو از جنگ و جدائي
دولتشهرهاي يونان و ضعف آنان بهره گرفت و به گشودن و تصرف يك يك آنها
پرداخت و آتن را نيز گرفت و گويا ارسطو در اينباره نقش مشاورت فيليپ را
داشته و او را در پيروزي بر آتن ياري نموده بوده است و همين سبب گرديد كه
بلافاصله پس از مرگ اسكندر و زوال دولت مستعجل او، مردم آتن ارسطو را بجرم
خيانت به آنان از شهر بيرون كنند.
مورخان
دربارة اسكندر نوشتهاند كه بيماري صرع داشته و دائمالخمر و شرور و وحشي و
پرخاشگر و متجاوز بوده و به اسبان سركش علاقه ميورزيده است. طول شاگردي
اسكندر نزد ارسطو را دو سال گفتهاند.[11] در كنار اسكندر
شاگرد ديگري نيز بود. وي كاليس تِنُس (Kallisthenos) خواهرزادة ارسطو بود كه دوست و ياور اسكندر گرديد و در جنگ
با ايران او را همراهي كرد و در همين راه جان خود را از دست داد.
ارسطو در حدود سال 335 ق.م به آتن
بازگشت و برقابت با آكادمي ـ كه او را نميپذيرفت ـ جايي را بنام لوكيون (Lyceun)
مدرسه ساخت.[12] گويا «در اين مدرسه
رشتههاي متعدد و گوناگون تدريس ميشده و نوشتههاي درسي كه از ارسطو به
ما رسيده آثاري از اين درسهاست».[13]
همانگونه كه با تاجگذاري اسكندر
فعاليت استادي ارسطو در آتن آغاز شده بود با مرگ او اين فعاليت به پايان
رسيد. همة حسدها و بدخواهيها و كينهها كه ارسطو تا آن زمان در آتن برانگيخته
بود با مرگ حاميش بنحو انفجار آميزي آشكار گرديد و اوضاع و احوالي خاص سبب
شد كه اين انفجار بسيار خطرناك باشد...[14]
ما قضاوت خود را در اينباره بعدها در
جاي خود بررسي خواهيم كرد.
با وجود حمايت بيدريغي كه اسكندر و
فرماندارانش در يونان از ارسطو و مدرسة او ميكردند و تمام هزينههاي مدرسه
و خود ارسطو و وضع اشرافي او را اداره مينمودند، امّا آكادمي افلاطون كه
رياست آنرا در آن هنگام كسنوكراتس ـ همشاگردي قديمي ارسطو ـ داشت وجهه و
شكوه خود را حفظ كرده بود.
همچنانكه خواهيم ديد با وجود حملة
سيلگون مكتب مشائي به افلاطون و مكتب اشراق، اين مكتب پس از ارسطو و
افلاطون همچنان در منطقة مديترانه تا اسكندريه مصر برجاي ماند و چراغي را
كه ايزد برافروخته بود خاموش نشد.
گفتهاند كه مدرسة لوكيون با پولي كه
اسكندر در اختيار آنها گذاشته بود، مركزي سرشار از كتابهاي كمياب از سراسر
جهان و نمونههاي گوناگون جانوران و گياهان نادر شده بود. مورخان نوشتهاند
كه:
اسكندر يكهزار نفر را در اختيار ارسطو
قرار داده بود كه در يونان و آسيا پراكنده بودند و براي او نمونههاي نباتي
و حيواني ميآوردند، و 800 تالان (معادل 4 ميليون دلار) به ارسطو ميداد تا
وسايل كار را فراهم كند.[15]
طبيعي است كه با
آنهمه حمايت دولتي از آن مدرسه، مؤسس آن بايستي داراي شكوه و جلوة
ظاهري بسياري باشد. از شيوة درس آموزي آنجا اطلاعي زياد نداريم. استاد در
فضاي باز آنجا ميخراميده و در ميان راه رفتن او، شاگردان بگرد استاد ميبودهاند
و پرسش علمي مينمودهاند؛ از اينرو ـ با آنكه اين شيوه دست كم از پيش هم
در آتن مرسوم بوده ـ مكتب ارسطو و شاگردانش را مشائين (Peripateticien) ناميدهاند.
ارسطو مدت سيزده سال در اين مدرسه
بتحقيق و تأليف و تدريس پرداخت، امّا برخلاف مدرسة افلاطون نتوانست
شاگرداني بزرگ كه بتوانند مكتب او را نگه دارند و يا در تاريخ جايگاه مهمي
بدست آورند تربيت كند. شايد بتوان ـ بتعبير فلسفي كه خود وي بكار ميبرد، و
حركت را به دو دستة طبيعي و قسري تقسيم مينمود ـ لوكيون يا
مدرسة ارسطو ـ كه در برابر حركت تمام فلاسفة گذشته ساخته بود ـ و برخلاف
مدرسة افلاطون كه سير عادي و حركت طبيعي داشت، حركتش
قسري و غير طبيعي و قوامش بزور سياست مقدونيان، و حمايت اسكندر، و
واكنشهاي شخصي خود وي دربارة استاد (افلاطون) بود. از اينرو بحكم «القسر
لايدوم» اندكي پس از مرگ ارسطو، مكتب او منزوي گرديد و رونقي نيافت، و
اگر نبود دفاع فلاسفة مسلمان بويژه دو حكيم بزرگ ايراني (فارابي و ابن
سينا) شايد كالبد مرده آن همچنان بيجان ميماند.
سرنوشت ارسطو و مدرسة لوكيون با زندگي
اسكندر بهم در آميخته و بسته بود، زيرا بلافاصله پس از مرگ آن جهانسوز و
دشمن بزرگ تمدنهاي باستاني، بويژه ايران و شاهان آن، اين دو نيز دوامي
چندان نياوردند.
ارسطو سال 323 ق.م ـ يعني زمان مرگ
اسكندر ـ با بيحرمتي از آتن اخراج شد. آتنيها و از جمله خطيب نامور آتني
يعني دموستنوس (Demostenus) او را از آتن راندند و ميخواستند
او را بجرم خيانت به آتن محاكمه و اعدام كنند. ارسطو كه خاطره اعدام
سقراط را بخاطر داشت، از آنجا گريخت (يا اگر بخواهيم مانند برخي از مورخان
اروپايي كه رعايت احترام او را كرده و نوشتهاند كه از آنجا خود بيرون رفت،
بگوييم از آتن به بيرون خراميد).
مدتي در جزيرة ائوبيا ـ وطن مادري
خود ـ ماند تا در سال 322 ق.م در سن 63 سالگي بدرود حيات گفت. اگرچه
شاگردانش كوشش به حفظ مكتب مشائي او و مدرسة لوكيون داشتند، مكتب او نيز
دوامي نياورد و در لابلاي كتب خود او و برخي پيروانش ماند تا آنكه نزديك به
ده قرن بعد مسلمانان آنرا دوباره زنده كردند و رونقي بخشيدند تا بحدي كه
شايد اگر خود او زنده ميشد آنرا نميشناخت.
چون مكتب ارسطو ـ برخلاف افلاطون كه
داراي ثبات و بگونة ميراث گرانبهاي گذشتگان بوده ـ ثبات نداشته و مراحلي
را پشت سر گذاشته، آثار او نيز يكدست و يكنواخت نبوده و گويا تغييرهايي
داشته است. به وي نوشتههاي فراواني نسبت داده شده كه حتي نام بسياري
از آنها نيز معلوم نيست. برخي را عقيده بر آن است كه بيشتر نوشتة او همان
تقريرات درسهاي او در لوكيون و حتي آكادمي افلاطون است، يا مطالبي است كه
بصورت يادداشتهاي خصوصي براي خودش فراهم آورده است.
بنظر ما، كتب و آثار ارسطو دو دسته است:
اول، آثار و نوشتهها او پيش از حملة
اسكندر به مصر و بابل و ايران.
دوم،
آثار او پس از حمله و پيروزي و دست يافتن به كتب و منابع حكمت و علوم
مشرقي.
بنظر ميرسد كه عمدة آثار ارسطو كه
باقي مانده يا تمام آنها، رسالههايي است كه وي پس از دست يافتن به كتب
علمي ايران و مشرق زمين و مصر نوشته و مباني قطعي و نهائي اوست كه بدست
آورده و به ما رسيده است. ميدانيم كه ارسطو مانند استاد خود افلاطون و
برخي ديگر نتوانست به سفرهاي دوردست بپردازد و به بابل و ايران و هند و
حتي مصر و صقليه برود.
از اينرو ـ چه بگوييم كه اسكندر بر
اثر تعاليم و مطالب شوق انگيزي كه ارسطو در نوجواني دربارة ايران و شكوه
و ثروت و حكمت او آموخته و شايد او را دانسته به جهانگيري تشويق كرده بود،
آنگونه با عزمي جزم و بدون ترديد به سوي ايران و مستعمرات آن حمله برد،
و درطالع خود پيروزي ديده بود؛ و چه آنكه كارهاي سياسي و نظامي اسكندر
جوان را از ابتكار و انديشة خود وي بدانيم كه از پدر به ارث برده بود، اين
حقيقت مسلم است كه گويي اسكندر وعده كرده بود كتب تاراج شده خزاين
سلاطين و بخصوص آثار گرانبهاي معابد ايرانيان را (هر آنچه كه بكار ارسطو ميآمد)
بوسيلة خواهرزاده او ـ كه همراه و در ركاب اسكندر بود ـ به يونان بفرستد، و
هر آنچه را كه بكار نميآمد بسوزاند؛ و اين خواهرزاده، همان كليستنوس
همشاگرد و يار اسكندر است كه پيش از اين از او سخن گفته شد.
از اينرو، در تاريخ ميخوانيم كه
اسكندر كتب گرانبهاي كتابخانههاي دربار يا مغان ايران و معابد آنها را يكجا
جمع كرد و سوزاند؛[16] و در جاي ديگر ميبينيم كه در
دنبال هر پيروزي كه اسكندر بدست ميآورد، كليستنوس، روي به آتن ميآورد و
كتابهايي براي دائي خود ميبرد.[17]
عقيدة بسياري از علما در مشرق و مغرب
بر آن بوده است كه ارسطو، علم منطق را از روي آثار باز مانده از مشرق
فراهم آورد و تدوين كرد و حتي بعد از ظهور اسلام و پيروزي آن بر ايران،
هنوز كتابهايي در منطق يافت ميشدند كه بنام منطق مشرقي معروف شدهاند و
با منطق ارسطو فرقهايي داشته است و كتاب منطق
المشرقيين ابنسينا ناظر به اين منطق بوده است.
امّا آثار پيشين ارسطو ـ كه چندان
چيزي از آنها باقي نمانده يا نسبت آن به ارسطو قطعي و مسلم نيست ـ ممكن
است كه بدست خود وي نابود شده باشد.
آثار بازماندة ارسطو را ميتوان در پنج
دسته گنجانيد:
1. كتب
منطقي او شامل مقولات يا قاطيغورياس (Catagoria) ـ جدل يا
طوبيقا (Topica) ـ قياس يا آنالوطيقاي اول (Analytica) ـ برهان يا
آنالوطيقاي دوم ـ خطابه يا ريطوريقا (Rhetorica)، كه بعدها شاگردانش آنها
را در مجموعهاي به نام ارغنون (يا ارگانون)
گردآوري كردند و نام آنرا بايد منطقيات گذاشت.
2. كتب فلسفي او كه چون بعد از كتاب
او در طبيعت و طبيعيات نوشته بود نام آنرا مابعدالطبيعه يا
متافوسيس (Metaphysis) گذاشته بودند، مسلمين و اروپاييان
هم همانگونه ترجمه كردند و بعدها سبب اشتباهات بسيار گرديد.[18]
3. كتب او دربارة
طبيعيات (يا فوسيس) كه عمدة آن سماع طبيعي ـ «در نفس» ـ در
«كون و فساد» و چند رساله دربارة جانورشناسي وآسمان واجرامسماوي است.
4. كتب او در اخلاق كه
معروفترين آن كتابي است كه بنام فرزند خود نيكوماخوس (نيقوماخوس) نوشته ـ
ديگر كتاب اخلاق اوذيموس و اخلاق بزرگ و كتاب سياست و قانون آتنيها در52 اصل كه
در سال 1891در مصركشف شد!
5. آثار متفرق او درباره شعر و چيزهاي
ديگري كه از شأن يك حكيم بدور است.[19]
در يك بررسي و
قضاوت كلي و اجمالي دربارة عمق و سليقة علمي و فلسفي ارسطو، نظر هر محقق
به چند نقطه از ويژگيهاي او جلب ميشود. نخستين برجستگي شخصي او «ذهن جزئي
طلب» و «جزءگرا»ي اوست كه او را در سطح يك عالم آزمايشگاهي و تجربي نگه
ميدارد؛ روحية او با فلاسفه و حكما كه «كلي گرا» هستند تفاوت بسيار دارد.[20] همانگونه كه
در تعريف فلسفه و موضوع آن آمده است، فلسفه به «موجود» خارجي ميپردازد،
اما بآنگونه كه پيراية علم (رياضيات و طبيعيات) بر او نباشد و باصطلاح «غير
متخصص الاستعداد» باشد تا طبيعي يا تعليمي يا خلقي و غير ذلك شود؛[21] يعني بتعبير
معروف در فلسفه؛ بايد فيلسوف به «موجود» «بما أنه موجود» نگاه كند نه «بما
أنّه رياضي»، يا «طبيعي» و مانند اينها. از اين رهگذر است كه فلسفه بالطبع
مادر تمام علوم ديگر ميگردد.
بنابرين، كسي كه جزئينگر باشد و از
ديدگاه ويژگيهاي طبيعي ـ يا هندسي ـ اشياء به آنها بنگرد، يا فقط يك
دانشمند به معناي «ساينتيست» غربي (Scientist)
است يا از بيراهه و با ابزار و بينش غير فلسفي به فلسفه پرداخته است.
بعضي از تاريخنويسان، فلسفة افلاطون
را ايدآليسم يا خيالپردازانه ميدانند، و فلسفة ارسطويي را واقعگرايي و تحقيق
ميخوانند، و حال آنكه شيوة علوم طبيعي و رياضي را در فلسفه بكار بردن،
نميتوان فلسفه ناميد و ستايش ارسطو باين عنوان كه «فكر را از آسمان به
زمين آورد» بجا و سنجيده نيست، زيرا اين كار بيشتر يك اشتباه روشي (يا
متدولوژيك) است تا يك فلسفة خالص.
ارسطو را از اين جهت ميتوان با دكارت
مقايسه كرد كه در اصل به رياضيات و علوم طبيعي مايل بود، ولي براي رسيدن
به هدف خود ناچار شد به فلسفه بپردازد (مانند كسي كه براي رسيدن به منزل
خود ناچار باشد از رودخانهاي بگذرد نه اينكه شناگر باشد). اين گونه فلسفه
پردازان را در حقيقت نميتوان فيلسوف خواند، اگر چه هم ارسطو را بزرگترين
فيلسوف و در ميان مسلمانان «معلم اول» خواندهاند و هم دكارت را نه فقط
فيلسوف كه حتي پايه گذار فلسفه نوين غرب ناميدهاند.
ويژگي منفي ديگر ارسطو كه شايد چندان
عموميت نداشته ولي در هر حال در يك حكيم يا دانشمند نكوهش آور است بيتوجهي
به واقعيتهاي قابل تجربه خارجي و اعتماد كردن به حدس و گمان و فرضيه در
مسائل تجربي و علمي است. يكي از ارسطو شناسان نامي، دربارة وي چنين ميگويد:
... عدد دندانها را در جنس نر و
ماده مختلف انگاشته و گفته است كه دندانهاي مرد بزرگتر از دندانهاي زن
است. اين گونه مشاهدات نادرست و نادقيق را نميتوان بحساب فقدان وسايل و
آلات در دورة باستان گذاشت. راستي اين است كه اين جامع همة علوم و
معارف، باري بيش از آنكه طاقت كشيدنش را داشت بر دوش خود نهاده و مجبور
شده است كه شناختهاي خود را بيشتر از كتابها و سنتها و معتقدات عامه بدست
آورد تا از مشاهدات خويش، و داوريش دربارة اين كتابها و سنتها نيز هميشه
درست نبوده است.
او هردوت را افسانهگو ميخواند در حالي
كه اين نكوهش در حق خود او صادق است كه به ما ميگويد تلقيح كبك مادينه
از طريق بادي صورت ميگيرد كه از جنس نر خارج ميشود، و كلاغها و سارها و
پرستوها به علت سرما سفيد ميشوند، و نَفَسِ زنها در حال عادت زنانگي سطح آينه
را اندكي سرخ ميكند...[22]
اين خصلت تسامح و بيدقتي در پديدههاي
طبيعي موجود در وضعي است كه وي در بيشتر عمر خود قادر به تجربه بوده و به
نمونههاي مذكور دسترسي داشته و حتي در لوكيون بهترين نمونههاي نادر
گياهان و جانداران وجود داشته است و دست كم ميتوانسته يكبار هم كه شده
به دهان همسر خود نگاه كند و از بيتفاوتي ميان دندانهاي دو جنس با خبر
گردد.
ويژگي ديگر او را نداشتن ذوق و لطافت
طبع و حس زيبايي شناسي دانستهاند. اگر چه برخي او را بداشتن سبك
هنرمندانه ستودهاند، يا برخي ديگر كه معتقدند كه آثاري كه براي عامه
نوشته هنرمندانه است، ولي نوشتههاي علمي او تهي از ظرافت و شيوايي است.[23]
يكي از ارسطو شناسان نامور در اينباره
چنين مينويسد:
داوري قدما
دربارة سبك هنرمندانه آثار ارسطو براي ما حيرت آور است. ما در نوشتههاي
اين فيلسوف از «رواني و زيبايي» گفتار ... اثري نمييابيم. او نويسندهاي
است يكنواخت و بيرنگ كه نه از ايجاز مخّل خودداري ميورزد، و نه از اطناب
مُمِّل، و حتي بعضي نوشتههايش مبهم و تاريك و سهلانگارانه است.
براي داوري همان بهتر كه به متون
ترجمه شده كتب وي مراجعه شود، ولي ما براي آشنايي ذهن خوانندگان، نمونهاي
از فصول كتاب مابعدالطبيعه او را كه نسبتاً ساده و روان است برگزيده و
بگواهي ميآوريم و داوري با ما نيست. وي در تعريف جوهر (يا اوسيا) چنين ميگويد:
جوهر به يك گونه از اجسام بسيط
مانند خاك، آتش، آب و مانند اينها و اجسام مركب، جانوران، موجودات مينوي
(مفارقات) و اعضاي آنها گفته ميشود. همة اينها جوهر ناميده ميشوند، زيرا از
موضوعي گفته نميشوند، بلكه چيزهاي ديگر از آن گفته ميشوند. بگونهاي ديگر
جوهر به آن گفته ميشود كه علت ذاتي هستي چيزهايي است كه از موضوعي
گفته نميشوند مانند نفس در جانوران و نيز همة اجزاء دروني يا ذاتي آن گونه
چيزها كه آنها را محدود ميكنند و بر اين چيزها دلالت دارند و با از ميان برداشتن
آنها، كلّ از ميان برداشته ميشود؛ چنانكه بگفتة بعضي با از ميان برداشتن
سطح، جسم و با از ميان برداشتن خط، سطح از ميان برداشته ميشود. بررويهم
بعضي عدد را چنين ميپندارند.
همچنين ماهيت كه تعبير از آن
تعريف است جوهر هر يك از چيزها ناميده ميشود. در نتيجه جوهر به دو
گونه گفته ميشود:
1ـ همچون واپسين موضوع كه فراتر از
آن به چيز ديگر گفته نميشود.
2ـ آنچه اين چيز موجود در اينجا و
جداگانه است. از اينگونه پيكره و صورت هر يك از چيزها...[24]
نمونههاي ديگري با عبارات گنگ و
نامفهوم هست كه اگر فلاسفهاي مانند ابن سينا و فارابي آنرا تفسير و تشريح
نكرده بودند، درك شدني نبود، و شايد يكي از دلايلي كه در اروپا اين فلسفه
بآساني پانگرفت و نفوذ آن از مسلمانان و پس از تفاسير گسترده آنان در اروپا
بود، همين گنگي مطالب او بوده است كه مطالعه و سير در آن مانند راه رفتن
در راهي پر سنگلاخ است.
ويژگي ديگر ارسطو كه ميتواند پسنديده
باشد، ذهن قانونساز و تواناي او در طبقهبندي است. اين روش را ميتوان
دنباله و مكمّل فن جدل و مقابله با سفسطه و مغالطه دانست، زيرا با طبقهبندي
و مخصوصاً اگر به «حصر عقلي» بينجامد كار «حدّ» و تعريف آسانتر ميشود و حوزة
مغالطه و سوء استفاده از «مشتركات» در مفاهيم و الفاظ محدود ميگردد و امكان
مغالطه به دست جدلبازان سوفسطائي نميافتد.
بنظر ميرسد كه ماية اصلي اين كار ـ
كه بعدها به تدوين منطق ارسطويي انجاميد و مقولات و اقسام حدّ و رسم را
پديد آورد ـ در آموزشهاي سقراط وجود داشته و افلاطون در فرصتي كه يافته بود
پس از مرگ سقراط آنرا تدوين و تدريس مينموده است، و ارسطو با استعداد طبقهبندي،
و بخصوص ميل به نوشتن عقايد و افكار فلسفي خود، آنها را بشكل خاص خود در
آورده است.
اما همين ويژگي مثبت نيز داراي جنبههاي
منفي است. بگفتة يكي از مورخان زندگي و مكتب ارسطو: «فلسفه ارسطو... را
حكمتي دانستهاند كه افراد را در سلسله مراتب اجناس نظم ببخشد و جهان را با
ديد ايستمند و ثابتي بنگرد كه در آن هر چيزي در جاي خويشتن و بطور ثابت
قرار دارد.»[25] يعني عشق به طبقهبندي همان
اندازه كه كار تحقيق را ميتواند آسانتر سازد، ميتواند حركت فكري را متوقف
و قالبي كند.
ويژگي ديگر ارسطو را ميتوان بي
اعتنايي او به حكماي گذشته دانست، كه هريك پيامبراني با رسالت علمي و
حكمتي گرانبها بودند؛ و ارسطو اگر چه با داشتن كتابخانه جامع و گرانبها و
استفاده از محضر پرفيض افلاطون توانسته بود به آراء آنها دست پيدا كند و
برخي آثار مكتوب آنها را ـ كه شايد بسيار نادر و كمياب بوده ـ خوانده باشد،
امّا در عمل و در بيشتر موارد از بهترين آراء آنها دست برداشته و ضعيفترين
آنها را فرا گرفته، و آراءِ خود او نيز ـ كه بظاهر سازمانواره و سيستماتيك بود
ـ هيچگاه فراتر و برتر از عقايد گذشتگان نشد و حتي انحرافات و اشتباهاتي داشت
كه قرنها ذهن دانشمندان را مسحور خود ساخته و توان ابتكار و يافتن حقيقت را
از آنان گرفته بود، بگفتة يكي از محققان: «ارسطو مسئول ظلمت تفكر قرون
وسطائي است...»[26]
وي با وجود داشتن نظريه دموكريتوس
ـ كه مركز زمين را سوزان و آتشين ميدانست و نظريه خورشيد مركزي كه قدما
به آن معتقد بودند ـ عقيدة زمين مركزي را بميان آورد و از آن دفاع كرد، كه
ثابت ميكرد زمين ساكن و بيحركت است و تمام سيارات و خورشيد بدور آن ميگردند
و بقول شوپنهاور: «حقيقتي بسيار مهم دوباره براي تقريباً دو هزار سال از
دست آدمي به در رفت».[27] «ارسطو بعلت اعتقاد به وجود
«مكانهاي طبيعي» نه تنها دچار اشتباهات بزرگ گرديد، بلكه با ساير نظريات
خود نيز كه از افلاطون بارث برده بود در تناقض افتاد.»[28]
و همچنين ارسطو بگفته محققان اروپايي:
... بپيروي از معتقدات ابتدايي
رايج، سه حالت اجسام مركب (انجماد، ميعان، بخار) ... را عناصر اوّليه تلقي
ميكند و فرقگذاريهاي رايج مبتني بر اطلاع ناقص از فرايندهاي طبيعي را
مرزهايي ميانگارد كه خود طبيعت كشيده است و درنتيجه آن حالات را تغيير و
تبدل عناصر بمعني واقعي ميپندارد.
اين دو محرّك فكري كاملاً
مختلف و نابرابر، او را بر آن داشته است كه دستاوردهاي گرانبهايي را كه
پيشروانش به آنها دست يافته بودند بيكسو نهد و بر نظريهاي دربارة طبيعت ـ
كه در نزد پيشينيان وسيلة سودمندي براي پژوهش شده بود و در طي روزگاران
ارزش خود را روز بروز بوجه بهتر و روشنتري نشان داده است ـ پشت كند... .
حدس درست قائلان به اتم،
يعني اينكه «كَون و فساد» نمودي بيش نيست، و در واقع نام ديگري است براي
بهم پيوستن و جدا شدن اجزاي مادي، بنظر محال مينمايد... .[29]
صدرالمتألهين شيرازي نيز با وجود
احترامي كه به ارسطو ميگذارد (از آنرو كه گمان ميكرد كه نويسندة كتاب تاسوعات ميباشد) باز در برخي از نوشتههاي
خود، زبان بشكوه ميگشايد و از بدعتها و اشتباههايي كه در فلسفه و حكمت الهي
وارد ساخته گله ميكند. وي در يكي از آثار خود چنين ميگويد:
و بالجملة، القول بقدم العالم
إنّما نشأ بعد الفيلسوف الأعظم
أرسطاطاليس بين جماعة رفضوا طريق الربّانييّن و الأنبياء، وماسلكوا
سبيلهم بالمجاهدة و الرياضة و التصفية، و تشبّثوا بظواهر أقاويل الفلاسفة
المتقدّمين من غير بصيرة و لا مكاشفة؛ فأطلقوا القول بقدم العالم. و هكذا
أوساخ الدهرية و الطبيعيّة، من حيث لم يقفوا علي أسرار الحكمة و الشريعة،
و لم يطّلعوا علي اتحاد مأخذهما و اتفاق مغزاهما؛ لشدة رسوخهم فيما اعتقدوه
من قدم العالم و زعمهم أنّ هذا مما يحافظ علي توحيد الصانع و عن انثلام
الكثرة و التغيّر علي ذاته و أنّ قياساتهم مبتنية علي مقدمات ضرورية هي
مبادئ البرهان. لم يبالوا بأنّ ما اعتقدوه مخالف لماذهب إليه أهلالدين.[30]
سپس ملاصدرا از روي كرامت طبع، اين
رأي ناهنجار فلسفي را سزاوار شأن فيلسوفي همچون ارسطو نميبيند و آنرا گمان
بد مينامد و توجيه ميكند و ميگويد:
... و كان ظنّى بمعلم الفلاسفة
أنّه كأستاذه أفلاطن و أشياخه الماضين قائل بالحدوث الزماني لهذا العالم؛
إذ من المستبعد أنّ أفلاطن العظيم ما أفاده هذا التعليم، أو كان بذلك
ضنيناً علي مثله....
[31]
بنظر ما بزرگترين عيب ارسطو ـ بعنوان
يكي از شاگردان نزديك افلاطون كه نزديك به بيست سال نزد وي بوده ـ آن
است كه مقصود استاد را نفهميده باشد؛ و بالاتر و بزرگتر آنكه فهميده، ولي
بظاهر آنرا همچون ندانستهها تحريف و تخريب كند. نظريه مثل افلاطون و سقراط
و حكماي پيشتر از آنها، بدانگونه واضح بوده است كه او بفهمد، با وجود اين
ميبينيم كه آنرا (در كتاب مابعدالطبيعه ـ آلفاي بزرگ ـ فصل نهم)
بگونهاي مبتذل و غير صحيح طرح و ردّ ميكند.
مثلاً براي ردّ آن،
استدلال ميكند كه امور سلبي كه تحقق خارجي ندارند يا مفاهيم صرفاً ذهني و
منطقي يا نابود شده و فاني، بنابر سخن افلاطون بايستي داراي مثال باشند
«زيرا طبق دلايل مستنبط از دانشها، براي هر آنچه كه دانشي از آن يافت ميشود
(يعني هر مفهومي كه در ذهن حاصل گردد) بايد مثلي وجود داشته باشد..» و ميدانيم
كه مثل افلاطوني ناظر به اعيان خارجي است نه مفاهيم ذهني، و اين گونه
مطالب را به استادي همچون افلاطون نسبت دادن، يا از سر نفهميدن مطلب است،
يا از روي غرضورزي و باستهزاء گرفتن؛ و فلاسفهاي همچون ميرداماد و ملاصدرا
به اين نكته توجه داشتهاند و توجه دادهاند كه ارسطو مطالب استاد حكيم
خود را تحريف نموده است.
وي گاهي نظرية مُثُل را مسخره ميكند
و آنرا «گفتهاي تهي از معنا و از مجازهاي شاعرانه» ميشمارد.[32] و نيز از اوست: «امّا بيان ما از
اينكه اينها (مُثُل) چگونه جوهرهاي اين چيزهاي مرئي هستند، در واقع سخن
ميان تهي است ... و نيز، مُثُل با آنچه كه ما در علوم بمنزلة علت ميبينيم
... هيچگونه ارتباطي ندارند..».[33]
بروي هم مطالعة برخي از فصول، و
بررسي برخي از مطالب اين فيلسوف مشهور واقعاً نااميد كننده است و اگر حكيمي
مانند ابن سينا ـ كه استاداني چون سقراط و افلاطون و پيشينهاي همچون
امپداكلوس و فيثاغورس و آناكساغوراس و هراكليتوس بخود نديده بود، و سراسر
فلسفة او را تفكر و انديشه خود او رهبري كرده ـ چنين سخناني مينوشت جاي
تعجب نبود، ولي از فيلسوفي كه بيست سال در كنار افلاطون زندگي كرده و با
ديگر امكاناتي گسترده كه داشته بسيار عجيب مينمايد. برداشتهاي ديگر او نيز
از فلسفة پيشينيان همينگونه نارساست، همچون برداشت او از اعداد فيثاغورس و
نيز از آراء ديگر حكما كه آنرا به عناصر مادي ـ يا بتعبير خود او به فاعل و
علت مادي اشياء ـ حمل و تفسير غلط نموده و آنان را مشتي دانشمندان علوم
طبيعي وانمود كرده است.
ارسطو داراي ويژگيهاي ديگري نيز هست
كه شرح آن بدرازا ميكشد و بناي ما بر اجمال است. از جمله آنكه وي در
برخي از آراء خود ثبات لازم را ندارد و بقول كمپرتس: «ذهن او را تضادي
گرفته كه گاهي افلاطوني و گاهي طبيب ميشود»[34] و
همچنين سخت اسير زمان و زماني بودن اشياء و حتي مادهگرايي و محسوس شناسي
است. ديگر آنكه همه چيز را ايستا و گزارهوار ميبيند. گذشته از آنكه گويي
ابداً بويي از اشراق و شهود و حكمت عملي بمعناي رياضات و تهذيب نفس نبرده
و لذت مستي را نچشيده و از ذوق ـ كه بمعناي چشايي معاني و مفاهيم نامحسوس
خاص المعاني است و نبات و حيوان را بظاهر در آن راه نيستـ بهرهاي نبرده
است.
در پايان اين بخش بجاست كه به برخي
از نوشتارهاي ديگري از او ـ كه نه فقط ربطي به علوم عقلي و حكمت ندارد،
بلكه گاهي با آن ناسازگار است، بر روي هم نشانة سطحي بودن اوست ـ نگاهي
بيندازيم؛ اين آثار از اوست:
1. شرح و تفصيل
نظامهاي سياسي 158 دولتشهر يوناني؛ 2. مجموعه قوانين بيگانگان؛ 3. ادعاهاي ارضي دولتها؛ 4. لغتنامه حقوقي؛ 5. فهرست
اسامي برندگان مسابقات ورزشي پوتوئي؛ 6. شرح مسابقات ورزشي!؛ 7. متن
انتقادي حماسة ايلياد براي اسكندر (كه گويا براي تشويق او و دادن روح
حماسي براي جنگ با ايران بوده است)؛ 8. برندگان مسابقات ورزشي المپي!؛
9. رساله دربارة نحوه به روي صحنه آوردن نمايشنامهها؛ 10. دربارة تراژدي؛
11. شعر؛ 12. دربارة شاعران كمدي پرداز و خندهناك!؛ 13. دشواريهاي آثار همرو
ايسيود؛ 14. دربارة لباس نمايشگران تئاتر!
[35]
در اينجا بايد اين نكته را اضافه كنيم
كه ارسطو از ديد يك نقادي همان است كه ديديم، ولي خود او و كاركردش هرچه
بود و با وجودي كه راهزن حكمت حقيقي گرديد و قرنها دانش و حكمت را در
تاريكي نگهداشت، ولي مانند بسياري از رويدادهاي جهان سود و بركت و فايده
نيز بهمراه داشت.
يكي از آثار و بركات آن، اين بود كه
توانست با همان مايه و سرمايه اندك و نارساي خود، انديشههاي نوابغي همچون
ابنسينا و فارابي و خواجهنصيرالدين طوسي و هزاران فيلسوف بزرگ ايراني و
غير ايراني، مسلمان و غيرمسلمان را بكار بيندازد.
اگر ارسطو در زمان اينان زنده ميشد،
بسا نوشتهها و مطالب آنها را نميفهميد. با اينهمه اگر آثار او ـ كه بعربي
ترجمه شده است ـ بدست اينان نميرسيد، آن مسائل ساده و محدود، به اينهمه
مسائل دقيق و پيچيده و برهاني و استدلال منتهي نميگرديد. هنوز كه هنوز است،
اساس فلسفة رايج سنتي بر ماده و صورت و مقولات دهگانه و علل اربعه و
عقول عشره و قوه و فعل و مانند اينها قرار دارد و گرداگرد آن بقعة كوچكي كه
ارسطو ساخته بود و شايد اميدي به دوام و بقاي آن نداشت، امروز از بركت
فلاسفة ايراني و غير ايراني در طي ده، دوازده قرن، بمرور دهور، باروهاي
استوار ساخته شده و به كاخي عظيم بدل گشته است.
مكتب ارسطو، همانگونه كه گفتيم، اساس
استواري نداشت و برخلاف حكمت اشراقي افلاطون و سقراط كه ريشه در قرون
گذشته داشتند، مكتبي بيريشه بود كه مانند گلسنگي ناگهان پديدار شده باشد؛
از اينرو نتوانست شاگرداني توانا و پابرجا پرورش دهد، و همچنين توان و مادة
آنرانداشت كه با حكمت اشراق رقابت كند و نوابغي مانند فارابي و ابن سينا
نيز در آن دوره يافت نشدند كه با استعداد شخصي و انديشة توانا پردهاي از
منطق و استدلال، و گسترهاي از معاني و مفاهيم عالي فلسفي بر روي آن مواد
اولّيه نارسا بكشند و به آن مادة نازيبا صورتي زيبا بپوشانند،
و ضعف آنرابه قوه، و قوة آنرابه فعليت برسانند. از اينرو هنوز قرني به
پايان دورة پيش از مسيح مانده بود كه ديگر از ارسطو و مكتبش جز نامي و چند
كتاب و رساله باقي نماند.
شاگرد معروف ارسطو ـ و در حقيقت وارث
او ـ تئوفراستوس (Theophrastos) است كه بنا بوصيت او پس
از وي ادارة لوكيون را برعهده گرفت و تا سال درگذشتش (287 ق.م) آنجا را
اداره ميكرد. پس از آن، شاگرد ديگرش استراتون ـ اهل لامپ ساك
(Straton-Lampsaque) تا سال 269 ق.م و پس از او
لوكُن (Lycon) تا سال 225 ق.م مدير آن مدرسه
بودند. مدتي نيز شخصي بنام كريتولائوس (Critolaos) در
آنجا رياست كرد و با مرگ او (سال 143ق.م) از آن مدرسه نامي باقي نماند و
در سال 84 ق.م بكلي منقرض شد.
با انقراض مكتب ارسطو و مشائين ـ كه
همچون حكومت اسكندر بمدت كمي درخشيد و ناگهان خاموش گرديد ـ جز برخي كتب
او كه بوسيلة شاگردانش در لوكيون بعنوان كتب درسي نگهداري و نسخهبرداري
ميشد، چيزي از او باقي نماند و تا توجه مسيحيان سوريه و ماوراءالنهر در قرون
5 و 6 پس از مسيح و نيز ترجمة آنها بعربي در قرن اول و دوم هـ. ق (7 و8 م)
ـ كه سياست و مذهب و دانش باتفاق دست بدست هم دادند و درهاي مدارس
اسلامي را بروي فلسفه و علوم يوناني گشودند جان تازهاي به مكتب مشائي
دميدند ـ اين مكتب در لابلاي اوراق كتب بيجان و بينشان مانده بود.
از ويژگيهاي تاريخي مكتب ارسطو يكي
آن است كه شاگردانش به آراء او پايبند نبودند و مانند مكتب اشراق ـ كه همه
دست در يك كاسه داشتند، و همه از كشف و شهود دم ميزدند و از حقيقت واحد
سخن ميگفتند ـ پاي در جاي پاي استاد خود ننهادند. ديگر آنكه مدرسة او حكيمپرور
نبود، بلكه فارغالتحصيلان آن بيشتر به علوم طبيعي و تجربي و علوم جزئي
راغب بودند؛ مثلاً تئوفراستوس بيشتر يك طبيعيدان بود و به گياهشناسي و زمينشناسي
پرداخته بود.
شاگرد ديگرش (استراتن) مباني ارسطو را
در علم هيئت و افلاك نپذيرفت و وارث ديگر و جانشين او (كريتولائوس) در
لوكيون به مكتب او پشت كرده بود و اعتقادي به استاد خود نداشت.[36]
برخلاف لوكيون ارسطو، آكادميوس
افلاطون ـ و در واقع مدرسة سقراط ـ بركات بسيار داشت، و هرگز اين چراغ
خاموش نشده و بنا به تعبير صدرالمتألهين و سهروردي ( و اشراقيون ايراني)
هرگز خاموش نخواهد شد؛ هرچند چهره عوض كند و عيارانه خود را به صورت ـ يا
صورتهاي ـ ديگر درآورد.[37]
*
برگرفته از مقدمة استاد سيّدمحمّد
خامنهاي بر كتاب المظاهرالهيه انتشارات بنياد حكمت اسلامي صدرا.
1. بيشتر مورخان غربي با نوعي رودربايستي به شرح زندگي ارسطو ميپردازند
و مانند كسي هستند كه دربارة سوابق نياي خود چيزي نوشته باشد، از اينرو
ندانسته سيئات او را نيز به حسنات بدل ميسازند. مسلمين نيز با ساده دلي
تمام نوشتههاي مورخان قديم يوناني را بحسن قبول پذيرفتند و همواره تصور
ميكردند كه ارسطو همان افلوطين نويسندة تاسوعات و تئولوجيا است و بهمين
سبب به وي بچشم يك عارف و حكيم اشراقي بزرگ مينگريستند؛ و تاكنون تاريخي
حقيقي و تحليلي دربارة ارسطو نوشته نشده است.
2. الملل و النحل، شهرستاني، ج 2، ص 362.
3. تاريخ فلسفه، ويل دورانت، ص 49، (فارسي).
4. ارسطو، ژان برن، ص5؛ و نيز رسالة في الحدوث، ملاصدرا، ص 155 (خاتمةالرسالة).
5. ارسطو، ژان برن.
6. متفكران يوناني، گمپرتس، ج 3، ص 1239.
7. ارسطو، ژان برن.
8. تاريخ فلسفه، ويل دورانت، ص 49.
9. ارسطو، ژان برن، ص 6.
10. همان.
11. تاريخ فلسفه، ويل دورانت، ص 51.
12. در زبان فرانسه آنرا «ليسه» ميخوانند، و كلمة ليسانس از آن مشتق
شده و غربيان آگاهانه يا ناآگاهانه خود را وارث و فرزند آن ميدانند.
13. متفكران يوناني، گمپرتس، ص 1243.
14. همان.
15. تاريخ فلسفه، ويل دورانت، ص 53.
16. «غزو الإسكندر لفارس و قتل ملكها دارا و بعد استيلائه علي مدنها و هدم
علومها و نسخ ما كان من كتبها في الخزائن و الدواوين بمدينة اصطخر، ثم
ترجمتها إلي الروميّة و القبطية بعد إحراق نسخها الفارسية. ويقال إنّ أشهر
كتاب تمّ هرقه فيها اسمه «الكشتج» و إنّ فيه الكثير من علوم الطبّ و النجوم
و الطبايع. ثمّ إنّ الإسكندر بعث بتلك النسخ و الكتب العلمية إلي مصر فلم
يسلم منها سوي العدد القليل...» (تاريخ التنجيم عند العرب، يحيي شامي)؛ و
نيز در دينكرت و بندهشن و ارداي ويرافنامه آمده كه اسكندر، اوستا را بسوخت.
(مزديسنا و ادب فارسي، محمد معين، ص 8).
17. شهروزي ميگويد: «زماني كه اسكندر مقدوني مملكت ايران را مسخر ساخت،
علوم منقوشه و اوراق محفوظ در بابل را متصرف شد و استنساخ و ترجمه كرد و
به يونان فرستاد. فقط بعضي از نسخ كه به
فرمان زردشت و جاماسپ حكيم قبلاً به خارج انتقال داده بودند از غارت
يونانيان مصون ماند...» (كنز الحكمة، ج 1، ص 51؛ از مقالات دكتر محمد معين،
ج 1، ص 438). و ابنحزم اندلسي (الفصل، ج 1، ص 135، ط: دارالكتب) در
اينباره چنين ميگويد: «كتاب مجوسيان و آيينشان در تمام طول مدت حكومتشان
نزد موبدان نگهداري ميشد و آنرا ميان بيست و سه هيربد ميگذاشت: هر يك، يك
بخش كه نزد ديگري نبود و نبايد به ديگري نشان ميداد. يك سوم آن كتاب از
ميان رفته بود و اين را گروهي از دانشمندان مجوس ميگفتند». و در جاي ديگري
(همان، ص 137) ميگويد: «مجوسيان ميگويند و اقرار دارند كه كتاب ديني آنها
پس از كشته شدن دارا به وسيلة اسكندر سوزانده شد و بيشتر از دو سوم آن از
ميان رفت و جز كمتر از يك سوم باقي نماند و آيين زردشتي در ميان آن سوختهها
بود». «در كتابي كه نامش خداي نامهاست و سخت بزرگش ميدارند آمده كه
انوشيروان شاه نميگذاشت كه آموزش دين جز در شهر اردشير خرّه و فشا داده
شود... و كتابي كه از آنان باقي مانده پس از آنكه اسكندر بيشتر آنرا
سوزانيد، بيست و سه كتاب است كه هر يك بخش آنرا به يك هيربد سپرده بودند
كه به ديگري نميداد و مؤبد موبدان به همة آن كتابها اشراف داشت».
18. از جمله ر.ك: تاريخ فلسفه، كاپلستون، ج 1، صص 310 ـ 318؛ تاريخ
فلسفه، اميل بريه، ص 221؛ ارسطو، ژان برن، ص 12؛ موسوعة الفلسفه، بدوي؛
و منابع ديگر.
19. متفكران يوناني، گمپرتس، ص 1255.
20. همان، ص 1257: «يكي از خصايص ارسطو دلبستگي عجيبش به جزئيات است...
اين خصيصه را ميتوانيم ارثيّهاي از پدر و اجدادش كه همه طبيب بودهاند
بدانيم».
21. الشفاء، الإلهيّات، ص 13؛ الاسفار الاربعة، ج 1، ص 23 (فصل اول ـ
منهج اول ـ مرحلة اول).
22. متفكران يوناني، گمپرتس، ص 1278؛ ارسطو، ژانبرن، صص 122 و 123.
23. تاريخ فلسفه، كاپلستون.
24. متافيزيك، ارسطو، ص 147 (فارسي). براي آشنايان به فلسفه درك مقصود
وي ـ اگرچه با زحمت ـ ميسر است، ولي اين امكان درك را بايد از بركت كتب
فلسفي قدما دانست كه در اينباره بسيار نوشتهاند و مطلب براي همه معلوم
است وگرنه قصور و نقص عبارات ارسطو را نميتوان انكار كرد، تا بجايي كه طبق
تاريخ، ابن سينا نيز در درك كامل مطلب فرومانده و از شرح فارابي بهره
گرفته، و فارابي نيز آنرا از بركت تفاسير ديگران (مترجمان كتب ارسطو كه به
مطالب مشائي تسلط يافته بودند) بدست آورده بود.
25. ارسطو، ژان برن، ص 25.
26. برونشويك ـ Leon Brunschvig ـ از كتاب ارسطو، ژان برن، ص 27.
27. متفكران يوناني، گمپرتس، ص 1285.
28. همان، ص 1286.
29. همان، ص 1288. در پايان روانشناسي و مباني او در نفس و ادراكات و
منطق را ميستايد.
30. رسالة في الحدوث، ص 15-16.
31. همان، ص 22.
32. مابعد الطبيعة، آلفاي بزرگ، فصل 9.
33. همان، فصل.
34. متفكران يوناني، ص 1299؛ ارسطو، ژان برن، ص23ـ32.
35. متفكران يوناني، گمپرتس، ص 1255 ـ 1256.
36. تاريخ فلسفه، اميل بريه، ص 326.
37. سهروردي ـ المشاعر و المطارحات ـ ص 494 (كوربن):
«علي ان للحكمة خميرة ما انقطعت عن العالم ابداً».