سيد محمد خامنه اي
نظريه
ملاصدرا درباره ادراك ـ شامل ادراك حسي، ادراك خيالي و ادراك عقلي ـ از
همان اشياء خارجي و اعيان موجودات آغاز و بر اساس آن بنا ميشود.[1]
وي
تمام درجات و مراحل ادراك را كه سلسلهاي از پديدههاي جسماني و نفساني
غير مادي است ناشي از موجود مادي خارجي (object) ميداند و برخلاف برخي
از فلاسفة ايدهآليست كه مقولات ذهني را پايه اصلي ادراك ميدانند يا
فلاسفه عقليون كه به معلوماتي پيشيني قائلند يا هگل كه اصل را بر «ايده»
ذهني قرار داده است ـ وي به تطابق شناخت ذهني (كه به آن معلوم بالذات
ميگويد) با عين خارجي (كه به آن معلوم بالعرض ميگويد) معتقد است و ميان
همه ادراكات انسان با واقعيات بيروني رابطهاي برقرار ميداند و بر آن است
كه معلومات و تصورات ما ريشه در حواس ما دارد.
*
* *
حسگرايان
ادراك حسي را بهمين جا پايان يافته ميدانند و برخي «آگاهي» انسان را نيز
شرط صدق ادراك ميشمرند، اما در نظر ملاصدرا انعكاس و اثرگذاري اشياء خارجي
در حواس مانند انعكاس تصوير در آينه (يا روي فيلم عكاسي) ميباشد و كمتر از
آن است كه بشود به آن ادراك گفت.
بعقيده
ملاصدرا تأثير گذاري اشياء بر روي حواس ما فقط نيمه راه ادراك است، و
كساني كه ـ مانند حسگرايان ـ از مرحله تجربه و حسّ فراتر نرفتهاند در واقع،
به نيمه راه قناعت كردهاند و طبعاً نميتوانند (و نبايد) فرآيند سير كامل
ادراك بعد از حس را انكار كنند.
حواس
انسان (مثلاً بينايي) ناتوانتر از آنستكه واقعيت خارجي را در صفحه ذهن
منعكس و براي ما علم، ايجاد كند. علائمي رمزگونه كه چشم به مغز مخابره ميكند
بيش از يك «شبح» (يعني تصوير كمرنگ و مبهم اشياء) نميباشد و اين مقدار،
علم و شناخت شمرده نميشود زيرا علم در فلسفه ملاصدرا بايد «كاشفيت» و بيرون
نمايي صريح داشته باشد و شبح و تصوير مادي اشياء، اينگونه بيرون نما نيست.
و براي تأمين كاشفيت ادراك و علم بايستي با ماهيت اشياء خارجي سر و كار
داشته باشد. (فرق شبح با ماهيت و صورت آن است كه اگر به صورت ذهني وجود
خارجي داده شود همان شيء خارجي خواهد شد (ولي شبح اينگونه نيست).
مغز
نيز يك دستگاه داده پرور و داده پرداز مانند رايانه است (كه فرمان انسان
را انجام ميدهد و نميتواند خارج از چارچوب دادهها كاري را انجام دهد و
بكاري كه ميكند آگاهي ندارد و نميتواند خود سرانه در آن تصرف نمايد)؛ و تا
آگاهي نباشد ادراك محقق نميشود.
پس، درست است كه حواس ما در ادراك دخالت دارد
و مقدمه لازم[2] براي آن شمرده ميشود ولي شرط
كافي نيست و محصول مادي اين حواس، ادراك ما را نميسازد و منطبعات و صور
محسوسه در مغز و اعصاب قابل انتقال خود بخود بذهن نميباشد[3]
بلكه پس از انجام وظايف حواس و حصول صورتهايي محسوس در مغز و اعصاب، نوبت
بنفس و ذهن ميرسد تا با بكار گرفتن دو عنصر مهم توجه و آگاهي ـ از آن
پديده مادي، پديدهاي غير مادي بنام ادراك و شناخت ـ يا بتعبير
ملاصدرا «صورت نوريّه»[4] بسازد. «آگاهي» و «توّجه» دو ركن
اصلي شناخت و ادراك در نظر ملاصدرا ميباشد.
«توجه»،
يك پديده روانشناختي و يك عامل نفساني است و اين كار از جسم و اعضاي
مادي برنميآيد و به ذاتي «بسيط الحقيقه» نيازمند است. تا توجه شخص ادراك
كننده در كار حواس دخالت نكند هيچيك از آثار و علائم ناشي از حواس را نميتوان
ادراك دانست و عملاً ديدهايم كه انسان در حين عبور از خيابان همه چيزهايي
را كه چشم او ميبيند و همه صداهائي را كه ميشنود، ادراك نميكند مگر آنكه
به آنها توجه و بر روي آنها تمركز داشته باشد.
پديده
«آگاهي» نيز مانند «توجه» پديدهاي مادي نيست و اصلاً با ماده نميسازد و
بنفس مجرد از ماده برميگردد. آگاهي در نزد ملاصدرا «حضور» تمام ماهيت يا
عمده مشخصات ماهوي پديده يا شيئي خارجي (يا احضار آن) در ذهن است و حضور
خود و اشياء ديگر براي خود، شأن و مناسب نفس بسيط و غير مادي است زيرا شأن
و خاصيت ذاتي ماده، ناآگاهي (و بتعبير ملاصدرا، غيبت) او از همه چيز حتي از
خود است.
بنابر
مكتب ملاصدرا و نظريه حركت جوهري او، مادّه همواره بر روي نقاط يك خط
مستقيم فرضي و زماني در حركت است (حركت جوهري ماده) و گذشته و آينده او
«عدم» و «معدوم» و در نتيجه «غايب» ميباشد پس ماده حتي از خود - كه
تركيبي از عدم و وجود است ـ ناآگاه است چه رسد به ديگران. مثلاً تصويربر شبكيه
چشم يا بر روي سلولهاي مغز ـ كه حتي خود را نميشناسد چگونه ميتواند از يك
واقعيت خارجي آگاه باشد. چون آگاهي اصولاً امري وجودي و ايجابي است
بنابراين، انطباعات مادي مغز مركب از عدم و وجود را نميتوان آگاهي و ادراك
دانست.
پس
آگاهي همان «حضور» شيء خارجي (يا معلوم بالعرض) در ذهن انسان و همان
«كاشفيت» يا بيرون نمايي است كه ملاصدرا آن را شرط ادراك و علم ميداند.
اين «آگاهي» و «حضور» و «كاشفيت»، تنها ضامن صدق و واقعيت داشتن هر ادراك
است و ميتواند فرق ادراك واقعي با ادراكات كاذب بيماران رواني باشد. و
گفتيم كه كاشفيت فقط در ماهيت اعيان خارجي يافت ميشود.
اين توجه و آگاهي نفس همان است كه ملاصدرا به
آن «علم حضوري» نفس بقواي خود و بصور منطبعه در آن قوا ميگويد و نظريه
ملاصدرا درباره شناخت بر آن بنا شده است.
*
* *
علم
و ادراك در فلسفه اسلامي به دو دسته مستقل تقسيم ميشود: علم حصولي و علمحضوري.
علم
حصولي، علمي است كه با واسطه (بواسطه حواس پنجگانه) و با سير مراحل ذهني
بدست ميآيد. اين علم اگرچه ماهيت اشياء را به ما منتقل ميكند ولي خواص
وجودي (مثلاً حرارت و رطوبت و...) آنها را نميتواند دارا باشد و بتعبيري ديگر
علم حصولي، علمي بياثر است.
علم
حضوري علمي است كه مستقيم و بيواسطه به «من» باطني ميرسد و بتعبير ديگر
ادراكي «شهودي» است. اين علم و ادراك، برخلاف علم حصولي، همراه با آثار
وجودي و خارجي است، و نفس انسان با اتحاد با عين خارجي به درون آن ميرود
و از عمق وجود آن آگاه ميشود.
علم
حضوري انسان به چند گونه ظاهر ميگردد:
اول
ـ ادراك بخود. علم انسان بخود، شهودي و با علم حضوري است حتي اگر حواس
پنجگانه انسان از كار افتاده باشد باز انسان ميتواند ذات خود را ادراك كند
و اين منافاتي ندارد كه گاهي ديگر خود را با علم حصولي (مثلاً با ديدن يا
لمس و مانند آن بشناسد).
دوم
ـ انسان همه قواي باطني، ادراكات، انگيزهها، اميال و عواطف و افكار و
اعمال و احكام ذهني خود را با علم حضوري درك ميكند.[5]
سوّم
ـ ادراك تمام دريافتها و انعكاساتي كه در حواس پنجگانه ـ كه خبرگزاران
انسان هستند ـ پديد ميآيد نيز با علمحضوري است و درك و تحليل آنها تماماً
در ذهن و با علم حضوري نفس است و اين مقاله براي بيان آن ميباشد.
چهارم
ـ روشهاي غير عادي ادراك و كسب علم، كه از راه شهود حاصل ميشود مانند
ادراكاتي كه بدنبال رياضت بدست ميآيد يا در حال خواب و يا در رؤيا نيز
مصداق كامل علم حضوري ميباشند. علم حضوري در فلسفه ملاصدرا مهمترين نقش
را در ادراكات او دارد.
*
* *
مرحله
مهم و عمده ادراك اينجاست كه نفس پس از توجه و علم حضوري به محصول
حواس خود و آگاهي از صورتهاي انطباعي در آن حواس، و با خلاقيت خود، از روي
آن، ماهيت عين خارجي را بازسازي ميكند.
نفس،
علاوه بر توانايي آگاهي از آنچه در حواس و مغز و ديگر نيروهاي دروني او ميگذرد،
داراي قدرت خلاقيت است و با اين خلاقيت كه ذاتي اوست ميتواند هر صورتي
را بسازد و به آن نوعي وجود ببخشد كه به آن «وجود ذهني» ميگويند. نفس
انسان حتي ميتواند تصورات و تصديقاتي محال و معدوم و حتي خود «عدم» را در
خود ذهن مجّسم نمايد و به آنها احكامي ايجابي يا سلبي بدهد.[6]
ملاصدرا
بمناسبتهايي انسان را براي داشتن قدرت خلاقيت، به خداوند تشبيه ميكند و
ميگويد صورتهايي كه در ذهن انسان بوجود ميآيند از بيرون در آن وارد نشدهاند
و (حلول نكردهاند) بلكه در آن كارگاه توليد و «صادر» شدهاند و بتعبير او
ارتباط و وابستگي صورتها در ذهن «صدوري» است نه «حلولي».[7]
پس
ملاصدرا ـ برخلاف ديگر فلاسفه مسلمان ـ ادراك را بصورت «حلول» تصوير مستقيم
عين بذهن و فرايندي انفعالي و انعكاسي نميداند، بلكه آن را آفرينش صورت
اشياء و محصولي با فعاليت و خلاقيت ذهن ميشمرد؛ زيرا ادراك را، برخلاف ابنسينا
و ديگر فلاسفه، غير مادي ميداند اين فعاليت و خلاقيت ذهن بر خلاف مقولات
كانت ـ چيزي را بر دادههاي حس نميافزايد، بلكه مطابق آن را با وجودي
ذهني (نه وجود خارجي) ميسازد و از خود قالب يا رنگ خاصي را بر مدركات خود
تحميل نميكند.
بنابراين
ذهن با بازسازي انطباعات حسي، ماهيات و معلوماتي درجه دوم ـ مانند آنچه
كه هيوم، ايده مينامد ـ ميسازد و بعلم حصولي ميرسد يا واضحتر بگوييم: علم
حصولي ميسازد و بقول علامه طباطبايي: «...بدنبال «معلوم» است ولي «علم»
بدست ميآورد».[8]
نقش
صور محسوسه و انطباعات حواس در فرايند ادراك، فقط نقش «مُعِدّات» و آماده
سازي نفس و ذهن براي ساختن علم حصولي است يعني آفرينش صورت و ماهيتي
مشابه و مطابق آنچه كه در عينيت خارج وجود دارد.
در
اينجا و پس از آشنايي با روند ادراك حسي نزد ملاصدرا و حكمت متعاليه او،
مناسب است كه بنظريه ديگر ملاصدرا درباب ادراك اشارهاي شود. ميدانيم كه
ابنسينا و پيروانش همه، «علم» را يك «كيفيت نفساني» ميدانستند. بنظر آنها
ـ كه از نظريه ارسطو پيروي ميكردند ـ ذهن يا قوه مدركه نفس، لوحي است
ثابت كه ادراكاتي بر آن نقش ميبندد ـ و باصطلاح ـ بر آن «عارض» ميشود و
در آن انباشته ميگردد. اين صور عارضه براي انسان «كمال ثاني» است و به
جوهره و اصل او مربوط نميشود.[9]
ملاصدرا
اگرچه در تقسيم ماهيات كليه اشياء در ده مقوله با ارسطو موافق است و در
نيمه اول عمر فلسفي خود بمانند ديگر فلاسفه، علم را كيفيت نفساني (يكي از
انواع مقوله كيف) دانسته ولي بنظر ميرسد[10] كه بعدها آن را بكناري نهاده و معتقد شده است كه «علم»
داخل هيچيك از مقولات ارسطويي نيست و مانند اصل «وجود»، فوقالمقوله است.
وي
به اين هم بسنده نكرده و با اشاره بقاعده معروف اصالت وجود، ادعا مينمايد
كه ادراك و علم، مرتبهاي از مراتب و شأني از شئون وجود است. بنابراين،
برخلاف فلاسفه پيش از خود، علم را عارض و نفس را معروض و ذهن را ظرف و
ادراك را مظروف نميداند بلكه بر اين باور است كه علم را از «عالم» نميتوان
جدا دانست[11] و
ذهن همان نفس و يكي از قواي آن است.
ملاصدرا ميگويد كه علم از وجود و ذات عالم جدا
نيست بلكه جزئي از وجود اوست و بهمين سبب وجود انسان بنسبت افزايش علم و
ادراكات جديد، تكامل تدريجي مييابد و درجه كمال وجودي او بالا ميرود،
همانطور كه تكامل يك ساختمان به اضافه شدن آجرها و سنگهاي آن ساختمان
است كه برويهم آن ساختمان را تشكيل ميدهند. پس علم و آگاهي براي نفس،
«كمال اول» اوست نه «كمال ثاني» كه ابنسينا و ديگران معتقدند.
بنظر
ملاصدرا، انسان وقتي چيزي را ادراك ميكند، در واقع سبب بروز يك استعداد و
خروج از حالت پنهاني قوّه به فعليّت ميشود و «فعليّت» براي نفس، كمال
اوست. از اينرو، نفس انسان با هر ادراك كاملتر ميشود و جوهر نفس او ـ كه
بحكم قاعده حركت جوهري در حال صيرورت است ـ درتكاملخود شتاب ميگيرد و
باصطلاح ديگر فلسفي «مادة» او «صورت» جديدي ميپذيرد.
بايد
دانست كه اين صيرورت و حركت جوهري نفس با حركت جوهري ماده فرق مهمي
دارد و آن بساطت و تجزيه ناپذيري هويت نفس است (برخلاف ماده كه تجزيه
پذير و مركب از اجزاء است) و همين بساطت نفس و همه مجردات و غير ماديات
ديگر، مساوي با آگاهي از خود و احوال خود و اطراف خود است.
اوج
نظريه ملاصدرا درباره علم و ادراك را در اصل وحدت مراتب مختلف ادراك و
مدرِك و مدرَك ميتوان يافت. وي ميگويد كه چون ادراك چيزي جز «حصول»
صورت ادراك شده براي ادراك كننده نيست و «حصول» همان «وجود» است و وجود
هر چيز «خود» اوست پس ادراك و علم همان معلوم بالذات و مدرَك انسان است
يعني:
(1)ادراك(شناخت)=مدرَك
(شناخته شده)
ثانياً:
ميدانيم كه ادراك يا شناخت با ادراك كننده و عالم يكي است و از آن جدايي
ندارد، زيرا علم همان آگاهي از خود است و آگاهي از خود همان خودي و ذات
ماست: يعني[12]
(2)شناخت=ادراككننده
از
مقايسه اين دو رابطه بدست ميآيد كه:
(3) ادراككننده=ادراك شده يا معلوم بالذات
اين
نظريه ملاصدرا جزئي از نظريه كلي او درباره همه انواع ادراكات ميباشد.
همانطور كه گفتيم ادراكات را فلاسفه به ادراك حسي، ادراك خيالي، ادراك
عقلي تقسيم ميكردند اين نظريه كه بنام نظريه اتحاد علم و عالم و معلوم
يا بتعبير ملاصدرا: اتحاد عقل و عاقل و معقول ـ معروف است همانطور كه حس و
حاس و محسوس را متحد ميداند، خيال و متخيل و نيز عاقل و معقول و عقل را ـ
هر يك در مرتبه خود ـ متحد ميداند و اهميت اين نظريه در نوع عقلي آن
بيشتر ظاهر ميگردد.
منظرة
كلي اين نظريه از اينقرار است: بطور كلي ادراك، همان مدرك است چيزي بنام
ادراك، جداي از شيء ادراك شده در خارج نداريم (مگر آنكه ذهن انسان آندو
را تفكيك ذهني بكند). از طرفي همانطور كه فعل از فاعل جدا نيست ادراك هم
(كه همان مدرَك است) نميشود از شخص مدرِك جدا باشد زيرا ادراك، فعل نفس
است نه انفعال او و آن دو (و آن سه) در زير يك لباس وجود قرار گرفتهاند
كه همان نفس انسان است و داراي سه وجود خارجي نميباشند.
[13] كه آنرا بتوان جداي از ادراك و معروض آن دانست بلكه همان
ادراك است زيرا صورت ادراك شده و خود ادراك از هم جدايي ندارند.
پس
خود احساس و محسوس بالذات و شخص يا نفس احساس كننده بررويهم فقط يك
حقيقتند. كه با فرض و اعتبارات ذهني ما در فلسفه سه چيز شمرده ميشوند ولي
از جهت وجود، هر سه آنها يك چيز و از سنخ وجود و موجودند و با يك وجود، موجود
ميباشند. ملاصدرا از اين رابطه به «اتحاد حاس و محسوس» و «اتحاد عاقل و عقل
و معقول» تعبير ميكند.[14]
از
اينجا روشن ميشود كه چرا با افزايش علم و آگاهي، در واقع روح انساني و
وجود او رشد ميكند و افزايش مييابد و چگونه وجود انسان در عين داشتن
ثبات و هويت واقعي خارجي دائماً در حركت تكاملي است و بقول هراكليتوس:
«هيچگاه بوي يك گل را دوبار نميتوان استشمام كرد».
اصل
اتحاد مدرِك و مدرَك بالذات و ادراك يا اتحاد عاقل و معقول و عقل در فلسفه
ملاصدرا جايگاه مهمي دارد و اثبات آن با برهان فلسفي طبق گفته خودش در
پنجاه و هشت سالگي و بر اثر رياضت و دعاي بسيار بدست آورده است. اگرچه
اصل اين نظريه بسيار قديمي است و از حكماي اشراق ايران باستان و فلاسفه
اسكندريه رسيده و بخصوص فرفوريوس آن را در كتاب خود شرح داده است. ابنسينا
و پيروانش برهان آن را نيافتند از اينرو منكر آن شدند ولي ملاصدرا با يك
سلسله مقدمات و براهين آنرا اثبات كرد.
روشن
است كه مقصود او از «مُدرَك» عين خارجي نيست بلكه مفهومي است كه ذهن
دريافت كرده (يا خود ساخته) يعني همان «معلوم بالذات».
*
* *
موضوع
مهمي كه ذهن بسياري از فلاسفه را گرفتار خود كرده است و در اينجا بايد به
آن پرداخت موضوع تطابق مفهوم ذهني با حقيقت خارجي(سوژه و ابژه)، يا
بتعبير ملاصدرا «مطابقت معلوم بالذات با معلوم بالعرض» است..
فلاسفه
رئاليست به مطابقت ذهن و عين قائلند ولي گروهي ديگر از فلاسفه نتوانستهاند
به اين تطابق دست يابند و مفاهيم ذهني را جداي از حقايق خارجي پنداشته،
و يا حتي حقايق خارجي را تصاويري از مفاهيم ذهني ميدانند.
در
حكمت متعاليه تطابق ميان عين و ذهن محور اصلي فلسفه شمرده ميشود و بدون
آن براي فلسفه موضوعي نميماند و به بازي لفظي تبديل ميشود.
ديديم
كه ملاصدرا علم و ادراك را به «نور» تعبير ميكند (كه موجب آشكار شدن اشياء
است) و ادراك و علم را بيرون نما و تجلي واقعيت خارجي در ذهن ميداند و آن
را بهمين سبب «كاشف» مينامد. در مكتب ملاصدرا كليد تطابق ذهن و عين و ضامن
ارتباط حقيقي آندو وحدت ماهيت در «معلوم بالذات» و «معلوم بالعرض» است چه
«ماهيت» اشياء در خارج و ذهن، واحد و مشترك ميباشند.
انسان
همواره در علم حصولي با ماهيات سرو كار دارد؛ هيچكس نميتواند مدعي شود كه
علم حصولي عبارتست از حضور عين اشياء در ذهن، بلكه اين فقط ماهيت و حدود
و ثغور اعيان خارجي است كه بذهن ميآيد. ماهيت، همان حقيقت بيروني است
كه لباس «وجود ذهني» پوشيده باشد. وقتي گفته ميشود كه علم كاشفيت دارد،
يعني همان ماهيت بيروني را نشان ميدهد. يك مثلث چه در ذهن و چه در خارج،
مثلث است نه مربع و نه چيز ديگر. بنابراين ماهيت، هم علم است و هم
معلوم.
تمام
كيفيات اوليه و ثانويه و كميات و اوضاع اشياء را ـ كه تجلي ذات اشياء است
ـ ميتوان با حواس خود ادراك كرد و از آن به ماهيت رسيد. بهمين سبب مكتب
ملاصدرا از اين رابطه به «انحفاظ» ذاتيات در هر دو ماهيت ذهني و عيني
تعبير ميكند.
(از
اينروست كه عرفا معتقدند انسانهاي داراي اراده نيرومند و مرتاضان ميتوانند
بكمك قدرت و قوت روحي خود بهمان موجودات ذهني، قوت و اثر ببخشند و آن را
در خارج تحقق بدهند و مجسم نمايند.))
همچنين،
ميگويد لازمة ادراك حسي تجريد و برهنه سازي ماهيت شيء خارجي از ماده و
جسميت است وگرنه ماهيت شيء خارجي به ذهن نخواهد آمد.
«تجريد»، ابزار ذهن براي شكار اشياء خارجي و انتقال آن بنفس ذهن است و از
اينجا نتيجه ميگيرد كه اصولاً هر ادراك با نوعي تجريد همراه است، ادراك
حسي كمتر از ادراك خيالي تجريد ميكند لذا تجردش از آن كمتر است، همچنانكه
ادراك خيالي كمتر از ادراك عقلي تجريد سازي دارد و از اينرو درجه تجردش از
آن كمتر ميباشد.
*
* *
ملاصدرا
ـ از زاويهاي ديگر و بپيروي از عرفاي اسلامي ـ جهان موجودات را سه جهان:
حسي، خيالي، عقلي ميداند و در جاي ديگري آنرا بر چهار دسته تقسيم ميكند:
عالم جسماني، عالم نفوس حسي و همه صورتهاي محسوس، عالم نفوس مجرد، عالم
عقول، در اين عوالم سه گانه يا چهارگانه ماهيتهاي موجودات مادي همه،
واحد و مشترك و بر هم منطبق است، در اين عوالم، با تمام فرق مهمي كه با
يكديگر دارند، هر ماهيت را كه در عالم جسماني باشد در عوالم ديگر نيز ميتوان
يافت اگرچه سنخ و درجه وجود در آن عوالم متفاوت است.[17]
از
اين مطلب ميتوان تأييدي براي تطابق محسوس بالعرض مادي با محسوس بالذات
مثالي و ذهني و تضمين وحدت ماهيت هر چيز در خارج و در عالم ذهن و
نفس حتي تا مرتبه معقول بالذات، جستجو كرد.[18]
*
* *
بررسي
كامل نظريه ملاصدرا درباره ادراك، فرصت بيشتري ميخواهد. ما در اينجا براي
رعايت اختصار فقط به چند نكته مهم اشاره ميكنيم: اوليّن نكته مهمي كه
جا دارد در اينجا آورده شود موضوع خطاء حواس است كه ممكن است اعتبار و صحّت
صورتهاي انطباعي حواس را مخدوش سازد.
ثابت
شده است كه همه حواس گاهي بخطا ميروند، مثلاً چشم، ميله راست را در آب،
شكسته ميبيند، يا شنوايي يا ذائقه و لامسه برخلاف واقعيت بيروني خبر ميدهند.
عدهاي از فلاسفه بهمين سبب ادراكات انسان را بيگانه از خارج دانسته و آن
را تماماً ايدهها و مخلوقات ذهن شمردهاند.
خطاي
بيماران رواني نيز دليل ديگري دارد، ماليخولياييها چيزهايي را ميبينند و ميشنوند
كه بظاهر وجود خارجي ندارد و ساخته و پرداخته قوه واهمه يعني خود ذهن
بيمار است.
خطا
در احكام كلي هم ممكن است و آن نيز بسبب دخالت قوه خيال ميباشد.
ملاصدرا بپيروي از ابن عربي و عرفا از اينگونه احكام غلط، كه ذهن بيمار
صادر ميكند و سبب شكاكيت يا سوفسطاگري ميگردد، به «دخالتهاي شيطان» تعبير
ميكند و آنرا پديدههاي شيطاني ميداند. 2
با
همه اينها، باز فلسفه اسلامي مدعي نيست كه تمام ادراكات انسان مطابق
واقع است و فقط به اين بسنده ميكند كه ـ برويهم رفته ـ ادراكات، با
عينيّت خارج ميتوانند تطابق داشته باشند و انسان نيز بطور فطري همين گمان
را دارد.
نكته
دوم آنكه ادراك انسان منحصر به ادراك حسي نيست بلكه دو نوع ديگر ادراك،
يعني ادراك تخيلي و ادراك تعقلي هم در كنار و بدنبال آن وجود دارند كه
برويهم زنجيره ادراكات انسان را تشكيل ميدهند. (وي ادراك توهّمي را كه
در فلسفه اسلامي براي خود جايي داشته تقريباً نميپذيرد و تا حدودي آن را
رد ميكند.)
[20]
ادراك
حسي يا احساس طبق تعريف، حضور صورت هر چيز جزئي مادي و داراي اعراض نزد
ادراك كننده است ولي بدون ماده و جسمانيت، ادراك تخيلي حضور صورت هر چيز
جزئي ولي غير مادي و بدون حضور ماده است، و ادراك عقلي حضور صورت كلّي
هر چيز حسي و تخيلي است كه به آن «معقول» و به ادراك كننده آن «عاقل»
و به خود آن ادراك كلي «عقل» گفته ميشود..
ملاصدرا
اين معقول را به «معقول اول» و «معقول دوم فلسفي» و معقول دوم منطقي
تقسيم ميكند. برويهم درجات ادراكات، بترتيب، عبارتند از: ادراك حسي، ادراك
تخيلي، ادراك عقلي شامل: (معقول اول)، (معقول ثاني فلسفي) و (معقول ثاني
منطقي) و ميان اين درجات مختلف ادراك، رابطهاي حقيقي و اتصالي وجود
دارد، يعني اين درجات مانند تغيير درجه حرارت در آب ميباشند نه درجات
ثابت روي خطكش و اصل همه آنها موجودات و محسوسات خارجي ميباشد.
نكته سوّم آنكه كلمه عربي ذهن Zehn ـ
كه گاهي به كلمه Mind و گاهي understanding ترجمه ميشود، - بنظر ملاصدرا و فلسفه
اسلامي ـ بقوهاي از قواي نفس گفته ميشود كه ميتواند اعيان و اشياء خارجي
يا نفساني درون انسان را ادراك كند، و همان «قوه مدركه» نفس است كه شامل
«فهم» و همچنين «احساس» ميشود، و شايد بتوان گفت كه با كلمه understanding در
انگليسي (يا Verstand آلماني و يا Entendement فرانسوي) فرق
دارد و همچنين بمعناي كانتي آن نميباشد و منحصر بفهم و «قوه فاهمه» نيست..
بديهي
است كه بنظر وي، «ذهن» همان مغز و يا عضوي مادي از بدن نيز نميباشد، و
همچنين ـ همانگونه كه گفتيم ـ نبايد آنرا همچون ظرفي براي معلومات و
ادراكات دانست كه بيش از حصول معلومات و ادراكات وجود داشته باشد، بلكه
در واقع، ذهن، همان ادراكات حاصل شده براي انسان و همزمان با آن ميباشد.[21]
نكته
چهارم آنكه فلاسفه پيش از اين فلسفه را به «صيرورت انسان، جهاني عقلاني
مشابه و متناظر با جهان حسي و خارجي» تعريف ميكردند. ملاصدرا در نهايت
نظريه ادراكات خود به اين نتيجه ميرسد كه انسان بحكم قاعده اتحاد حاسّ و
محسوس و اتحاد عاقل با معقول و قاعده وحدت علم و وجود، موجودي است آگاه
كه با ادراك و آگاهي خود در هر نشئه و مرحله وجودي (حسي، خيالي، عقلي) با
موجودات آن نشئه و آن مرحله متحد ميشود.
در
نتيجه: انسان با ادراك خود از اين جهان مادي و از انتقال ماهيات موجودات
خارجي به ذهن و روح خود، در واقع جهاني ذهني و عقلاني ميشود همسان و
هماهنگ با جهان مادي؛ ـ و باصطلاح فلوطيني، انسان صغير بسبب ادراك حقايق
جهان با جهان و كيهان (يا انسان كبير) برابر ميگردد ـ و بدينطريق ادراك
عقلاني حقايق و اعيان، يعني فلسفه، تطابق با جهان خارجي است؛ تطابقي
رئاليستي، و بعكس تطابق ايدهآليستي كه هگل و مكتب او بدان معتقد است.
نكته
پنجم ـ ادراك در انسان با ادراك ساير حيوانات ـ كه داراي ادراك حسي و حتي
تخيلي هستند ـ فرقهايي دارد.از جمله، يكي ادراك عقلاني و درك كليّات است
كه به قانونسازي ميانجامد و فلسفه و علوم ديگر از آن بر ميخيزد.
ديگر ادراك ادراكات خود، يا علم به علم است كه لايبنيتس از آن به Apperception تعبير نموده است و به آن «علم مركب» ميگويند.
تجريد
و تعميم و تجزيه و تحليل ادراكات و تقسيم مفاهيم به كلي و جزئي و تصور و
تصديق همه از ويژگيهاي انسان است. اين مقاله اختصاص به بخش «تصورات»
داشت و بررسي ادراكات داراي حكم يا تصديقات نياز به بررسي جداگانه دارد و
ملاصدرا، تعالي انديشه خود را در آن بنمايش گذاشته است و با قلم سحرآميز
خود ظريفترين و زيباترين صحنه از توان ادراك و انديشه بشر را ترسيم نموده
است.
* اين مقاله براي
كنگره بزرگداشت ملاصدرا (مسئله ادراك در حكمت متعاليه و ديگر مكاتب) كه در
12 ماه مه سال 2000 در دانشگاه SOAS لندن برگزار شد تهيه و ارائه گرديدهاست.
1. اسفار، ج 2، ص 77،
انتشارات بنياد حكمت اسلامي صدرا، 1380.
2. اسفار، ج 2، ص
317-305: «انّما تكون تلك الآلات كالمرائي و المظاهر...».
3. اسفار، ج 8، ص 181.
4. همان.
5. اسفار، ج 6، ص 155.
6. شواهدالربوبيه، ص
32-31. اسفار - 1/264.
7. اسفار، ج 1، 265/308.
8. روش رئاليسم، ج 1، ص
130.
9. اسفار - 3/327-328.
15. اسفار - ج 4، ص 245.
«... فاذا حضرت ماهية في النشأة الذهنية وجدت فيها بنحو آخر من الوجود فلم
يكن هذا ممّا يتبدل به جهتها و حال جوهريتّها...»
17. اسفار - ج 3، ص
363/506 / ج 4 ص 245 «الجواز ان يكون لمهية واحدة انحاء متعدده من الوجود
بحسب عوالم متعدّده و نشئات مختلفه.»
18. تطابق عوالم
سه گانه مادي، خيالي، عقلي. ر.ك. به اسفار - ج 6، ص 277 و ج 7 ص 18 و
موارد ديگر.